نوشته شده در تاریخ توسط موسی صادقی | نظرات ()
پترس انگشتش را در شکاف سد فروکرده بود تا مردم دهکده را آب نبرد ؛ ما که تعریف نیمرو وشیر تازه ی کوکب خانم را شنیده بودیم به خانه اش رفته واز حال پترس ، بی خبر مانده بودیم !
حسنک نیز با ما بود ؛ اوآمده بود تا شکم خود را سیر کند ؛ در حالیکه صدای حیواناتش از گرسنگی بلند شده بود ! خروس از خانه ی حسنک رفته بود ؛ روباه که بوی خروس را شنیده ، آن را دنبال کرده بود ؛ خروس از ترس رفته بود بالای درخت !
آش و کشک آورده بودند که مردی با اسب خود تند آمد و خبر آورد که گرگ به گله زده است ؛ کسی اهمیت نداد ! مشغول خوردن آش وکشک شدیم ؛ باران نیز شروع به باریدن کرده بود ؛ حسنک به یاد حیواناتش افتاد ! آش و کشک را نیمه کاره گذاشت و نخورد و رفت !
کبری هاج و واج اطرافش را نگاه کرد ؛ ماتش برده بود ! گفت که کتابش نیست ؛ گم شده ! همه دربدر به دنبال کتاب کبری گشتیم و عاقبت آنرا باران زده ، زیر درخت پیدا کردیم !
از خانه ی کوکب خانم که بیرون آمدیم ، مادر پترس ، سراسیمه پیدایش شد ! به دنبال پسرش بود ؛ در آن سرما کجا می توانست رفته باشد ؟! نگران شدیم و دلمان تپید ! از ریز علی هم خبری نبود ! همه با هم به دنبال پترس گشتیم و او را بی حال ، کنار سد ده پیدا کردیم ! آنجا بود که درس فداکاری را آموختیم .
خسته و کوفته به خانه برگشتیم ؛ به سراغ لباسهایم رفتم ؛ گربه ، نخ لباسهایم را کشیده بود و خنده ام گرفت !
صبح که شد ، روستا پر از مسافران قطار بود که ریز علی ، آنها را نجات داده بود !
نوشته ی : موسی صادقی
شهریور 1387
مرداد 1387
پاییز 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
تابستان 88
پاییز 88
